اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۹

به همین سادگی...

چشم ها را بستم...
لبخند زنان به سمت بی نهایت به راه افتادم...
خدایا...مرا هدایت کن...
مست و سر خوش...حتی سنگی نبود که مانعی باشد...هرچند کوچک...
گویی خدا دستانم را در دست, مرا به جلوتر ها می راند...




چه احساس خوبیست,هنگامی که با چشمان بسته به مقصد...
آه...نه...پاهایم دیوار عظیمی را حس می کند...آری دیوار است...به بن بست رسیدم
خدایا کمکم کن...
خدایا...دیگر دست هایش را احساس نمی کنم گویی...فریاد زدم...گریستم...
خدا گفت:چشم هایت را بگشا,فکر کن و ادامه بده...تنها همین
و من...دیدم
دیواری کوتاه که تنها کمی تلاش برای بالا رفتن از آن نیاز بود...
خواستم خدا پرواز رابه من بیاموزد ولی او دیدن را آموخت...برای درک پرواز...

هیچ نظری موجود نیست: